روزی مرد ثروتمندی همراه دخترش مقدار زیادی شیرینی و خوردنی به مدرسه شیوانا آورد و گفت اینها هدایای ازدواج تنها دختر او با پسر جوان و بیکاری از یک خانواده فقیر است.
شیوانا پرسید: چگونه این دو نفر با دو سطح زندگی متفاوت با همدیگر وصلت کرده اند؟
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
یه بازیکن فولاد بگید | 0 | 122 | elhamjavadi |
اسکار 2014 | 2 | 301 | yasaman73 |
دل تنگ | 2 | 296 | masam |
دوست واقعی | 2 | 298 | metalex |
سرنوشت مردی که درباره پیامبر فیلم ساخته بود | 0 | 642 | nazy-bala |
احضار فتح الله زاده ، پورحیدری و ماجدی به کمیته انضباطی | 0 | 218 | iman123 |
آهای پسر...من دخترم برات حرف دارم بیا گوش کن | 4 | 1272 | mohsenmosakhani |
گله | 1 | 365 | fatfo91 |
روزی مرد ثروتمندی همراه دخترش مقدار زیادی شیرینی و خوردنی به مدرسه شیوانا آورد و گفت اینها هدایای ازدواج تنها دختر او با پسر جوان و بیکاری از یک خانواده فقیر است.
شیوانا پرسید: چگونه این دو نفر با دو سطح زندگی متفاوت با همدیگر وصلت کرده اند؟
یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت
اصلا نمی دونست عشق چیه عاشق به کی می گن
تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود
و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید
هرکی که می ومد بهش می گفت من یکی رو دوست دارم
بهش می گفت دوست داشتن و عاشقی مال تو کتاب ها و فیلم هاست ….
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار می کرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه می رفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد…
مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشیهایم هم متوجه نقص عضو او نمیشدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی میکردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچهها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه میکردند و پدر و مادرها که سعی میکردند سوال بچه خود را به نحویکه مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع می شدم و گهگاه یادم میافتاد که مامان یک چشم ندارد ...:
بهمن پسر 26 ساله ای بود که با دختری به نام آرمیتا دوست بود.
از دوستی این دو 10 ماهی می گذشت و بهمن روز به روز به
دوست دخترش بیشتر عادت می کرد. تمام این 10 ماه آنان
تمام فرصت بیکاری شان را با هم می گذراندند.
هر دو دانشجو بودند و اصلا دوستی شان در دانشگاه رقم خورده بود.
آنها جوری به هم عشق می ورزیدند که به غیر از
بچه ها خیلی از استادها هم از رابطه اونا باخبر بودند ...:
” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای
انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم . چرا
که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری
همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون
عکسی همه جا همراهم بود .
تعداد صفحات : 2